امروز: پنجشنبه, ۱ آذر ۱۴۰۳ / بعد از ظهر / | برابر با: الخميس 20 جماد أول 1446 | 2024-11-21
کد خبر: 52857 |
تاریخ انتشار : ۲۸ شهریور ۱۴۰۳ - ۱۵:۱۸ | ارسال توسط : |
36 بازدید
۰
| 2
ارسال به دوستان
پ

فرهاد طاهری در نوشتاری از میثم سرابی جیران بلاغی، معلم ادبیات فارسی و پژوهشگر یاد کرده که چندی پیش در سکوت خبری از دنیا رفته است.

فرهاد طاهری، نویسنده و پژوهشگر،  در یادداشتی با عنوان «غم زندگی سرابی؛ به یاد زنده‌یاد میثم سرابی جیران بلاغی» که در اختیار انعکاس روز و به نقل از ایسنا قرار داده، نوشته است: «آخرین بخارا، خبر ده زندگی غمبار «سرابی» شد. هروقت بخارا به لطف بی‌دریغ و مدامِ دوست و استاد نازنین، دکتر مسعود جعفری‌جزی، به دستم می‌رسد بی‌تأمل و بی هر درنگ، برصفحه‌هاتش نگاهی می‌کنم که  اگر مقاله‌ای نظرگیر به چشمم خورد نشان کنم تا سر فرصت بخوانم. معمولا هم مقالات و یادداشت‌هایی توجهم را به خود می‌گیرد و تا چند روزی پس از انتشار هر شمارهٔ بخارا، آخرین ساعات بیداری روزهای پرمشغله با چشم بستن از سطرهای آن مقالات گزیده به پایان می‌رسد.

هر شمارهٔ بخارا، همیشه مقدمهٔ خواب‌های رهایی‌بخش از ملال و خستگی روزهای حضورم در تهران است. فراغتِ شهرستان، تماما از آنِ کارهایی است که در تهران نمی‌توانم بدان بپردازم و بنابراین دیگر فرصتی هم در آنجا برای ورق زدن بخارا نیست. همچنین خیلی بندرت پیش آمده است که خواندن یا دیدن مطلبی و تصویری در بخارا، لذت خلوت و سکوت دلپذیر شب‌ها و روزهایم را زایل کند یا خواب و قراری از من برباید. اما بخارا این بار تلخ بود. هم آرامش‌ام را بر هم زد و هم خواب را از چشمانم گرفت. نامهٔ بخارا، از درگذشت هم دورهٔ روزهای تحصیل در دانشکده ادبیات دانشگاه تهران خبر آورد که امروز ناچارم به اکراه و درنهایت تأسف با عنوان «زنده یاد» از او یاد کنم.

زنده‌یاد میثم سرابی جیران بلاغی. او بر زبان همکلاسی‌ها و در صدای استادان به هنگام مخاطب قرار گرفتن یا در دقایق حضور غیابِ پایان کلاس‌ها، «سرابی» بود و در سخن من همواره «جیران بلاغ». البته جز من، دکتر برات زنجانی نیز که هم زبانش بود او را سرابی جیران بلاغی مخاطب قرار می‌داد. جیران بلاغ، نام زادگاه او بود؛ روستایی از دهستان بروانان غربی، از بخش ترکمن چای شهرستان میانه. این عنوان را خیلی دوست داشتم. حس صفا و زلالی و آرامش و بی‌دغل کاری و بی‌شیله‌پیلگی زندگی‌های روزگاران قدیم و دور از هیاهوی شهر را برای من تداعی می‌کرد. وقتی «جیران بلاغ» صدایش می‌کردم گویی خودم ده‌ها سال به گذشته‌ها برگشته و مقیم روستا یا دیاری در صدسال پیش شده‌ام. هر بار صدا کردن او، برایم نوعی تفرج در گذشته‌ها بود. خودش هم کاملا متوجه این حس و حال من شده بود و همواره پاسخش به «جیران بلاغ» گفتن‌های من، لبخند بود.

یادم می‌آید مرحوم مادرم همیشه می‌گفت «خبر بد»، زودتر از همه و هرکس خود را می‌رساند اما در این روزگار پُرمشغله و سرریز از دغدغهٔ ما، گویی حتی «خبر بد» هم چون گذشته چندان مجالی و فراغتی ندارد تا زود خود را برساند. دوست و همکلاسی در ٢٠ اسفند ١۴٠٢ در می‌گذرد و خبر درگذشتش بعد از چند ماه می‌رسد. زندگی‌های این دوران آن قدر در پیچ وخم ، و آن قدر در چم و خم مشکلات و حل مشکلات سرگردان و کلافه شده است که «مرگ ها» را هم معطل خود کرده است. 

جیران بلاغ، اولین دوستِ صمیمی من در همان ماه نخست دورهٔ دانشجوی‌ام در دانشکدهٔ ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تهران شد. با آن که از او سنی و سالی گذشته و از من، و نیز از دیگر ورودی‌های سال ١٣٧٠، بزرگ‌تر بود (متولد ١٢ مهر ١٣٣۵) این تفاوت سن، در چهره و ظاهرش چندان نمودی نداشت اما پختگی رفتار او، در همه حال نشان می‌داد که از هم کلاسی‌های خود، سرد و گرم چشیده‌تر است. البته گذشتهٔ او هم با ماها متفاوت بود. بیشتر ما از کنار خانواده به دانشگاه آمده بودیم. اما او از جامعه آمده بود. جیران بلاغ  کشاورز زاده و دوران کودکی و نوجوانی را در زادگاهش گذرانده بود. در سنین جوانی به تهران مهاجرت کرده و در پیش از انقلاب در سال ١٣۵۶ از دبیرستان رهنما دیپلم رشته ادبی گرفته و در همان سال وارد دانشسرای تربیت معلم شده بود. بعد از فارغ‌التحصیلی، در ١٣۵٨ به خدمت وزارت آموزش و پرورش در آمده و حرفه معلمی‌اش را در مدارس راهنمایی آغاز کرده بود. جیران بلاغ با همهٔ این تجربیاتی که در زندگی داشت در دانشکده معمولا چند قدمی دورتر از حال و هوای بقیه بود. حتی در گپ وگفت‌های دوستانه هم می‌کوشید چندان وارد نشود. آشنایی‌ام با او در پایان کلاس غزلیات شمسِ دکتر محمدعلی دهقانی آغاز شد. دکتردهقانی، روحانی ستیزه خوی درویش مسلکِ تندمزاجی بود که خیلی‌ها را از خود می‌رماند و معمولا دانشجویان سعی می‌کردند تا گذارشان از کلاس او نگذرد. شخصیت این استاد در همان روزهای نخست در نظرم بسیار معماگونه بود. او هرگز دانشجوی غیر را به کلاس خود راه نمی‌داد. روزی بعد از پایان  کلاس دکتر دهقانی تصمیم گرفتم نظر دانشجویان آن درس را جویا شوم. چهرهٔ آرام جیران بلاغ که با تأنی داشت برگه‌های کلاسور را مرتب می‌کرد تا در کیفش بگذارد حس اطمینانی به من داد که می‌توانم با او سرسخن را باز کنم.

با خنده گفت این استاد، درست است روحانی است اما آن «روحانی» که معمولا افراد در ذهن دارند نیست و افزود نگران نباش. از انتخاب واحد با او پشیمان نمی‌شوی. بعد هم با خنده ادامه داد، سر کلاس خیلی متلک‌های درشت بار آدم می‌کند اما ارزشش را دارد. این گفت وگوی کوتاه سرآغاز دوستی من با جیران بلاغ شد. بعدها، در دانشکده معمولا بعد از کلاس باهم قدم می‌زدیم و در بیشتر روزهایی که در دانشکده کلاس داشت موقع ناهار باهم به سلف مرکزی می‌رفتیم. در همان هفته‌های نخست دانشجویی مطلع شد که من بی‌خوابگاه و بی‌مأوا هستم. دغدغهٔ نداشتن جای خوابی از آن خود، در خُلق و خویم با تندی خود را نمایانده بود. بعد از پایان بیشتر کلاس‌ها ناچار پیگیر ماجرای خوابگاه خود می‌شدم. در آن مراجعات به امور دانشجویی معمولا جیران بلاغ هم بامن می‌آمد و همیشه هم مواظبم بود که مبادا کار دستم بدهم. یک بار هم بامن تا کوی دانشگاه آمد. گویی همین دیروز بود. موقع بازگشت، باران تندی گرفت و کلاسورهای خود را به سر گرفته بودیم.

در جایی از این نوشته‌ام از «پختگی رفتار و سرد و گرم چشیدگی» جیران بلاغ گفتم. این ویژگی شخصیتی جیران بلاغ، هم حاصل اقتضای سن و دورهٔ تاریخی زندگی و سنخ و جنم غالب جوانان هم روزگاران اوست و هم نتیجه توجهات آگاهانه‌ای بود که به رفتار و گفتار خود داشت. او از طبقهٔ «بیشتر مردم» ایران بود. طبقه‌ای که نه «نورچشمی»اند و نه برخوردار از مواهب دولتی و باید جان بکنند تا زنده بمانند. همچنین از نسلی بود قانع که پای بر زمین و چشم به همت و کوشش خود داشت و همواره می‌کوشید تا تمام بار زندگی و سختی‌های خود را «خود» به دوش کشد.

جیران بلاغ، و جوانان هم روزگار او، کمترین زحمتی برای خانواده‌های خود نداشتند و بار خاطری نبودند. آنان سعی می‌کردند به پدران و مادرانشان از گرسنگی و بی‌پولی یا از غم و دلبستگی و عشق خود بندرت حرف بزنند. جوانانی بودند بی‌توقع، بی‌آرزوی‌های بلندپروازانه و در طلب کمترین خواسته‌ها. اما رویهٔ دیگر ضمیر جبران بلاغ، حاصل توجه آگاهانه‌اش به خود و اطرافش بود. همیشه در جمع‌ها، کناره گزین بود و خود را از صمیمی و نزدیک شدن به دور می‌داشت. نه در خوابگاه میهمان هم‌کلاسی‌هایش می‌شد و نه به خاطر دارم همکلاسی‌های خود را به خانه‌اش دعوت کرده باشد. حتی در آلبوم عکس‌های دوران دانشجویی‌ام هم نتوانستم سراغی از جیران بلاغ بگیرم. در جمع و حلقه‌های دوستان در راهروی گروه یا در سرسرای طبقه نخست دانشکده اگر حضور می‌داشت معمولا ساکت بود و کم پیش می‌آمد میدان‌داری کند. اگر هم ضرورتی برای سخن گفتن احساس می‌کرد یا در معرض پرسش قرار می‌گرفت با مکث و تأنی و طمأنینه و خیلی شمرده حرف می‌زد. این تأنی منشی و درنگ‌اندیشی، حتی در شیوهٔ نوشتن او در جزوهای درسی هم خود را نمایانده بود. چند باری که به واسطه غیبت در کلاس، جزوه و یادداشت‌های او را به امانت گرفتم، متوجه این نکته شدم. البته در تنهایی و خلوت دونفری، این گونه نبود هم صمیمی بود و راحت حرف می‌زد و هم زمینه‌های صمیمی شدن باخود را همواره می‌کرد. در مواجههٔ با جمع‌ها بود که احتیاط پیشه‌گی برمی‌گزید.

جیران بلاغ در ١٣٧۴، دورهٔ کارشناسی زبان و ادبیات فارسی را به پایان برد و پی کار و معلمی و زندگی خود رفت. شاید یکی دو بار بعد از دورهٔ دانشکده، آن هم خیلی اتفاقی، در دانشگاه تهران دیدمش. گفت معلم هستم و دل در گرو آن سپرده‌ام و روزگارم بد نیست و سپاسگزار خدایی که در این نزدیکی است. علاوه بر معلمی که به نظر، صمیمانه بدان دل داده بود و مانند خیلی از معلمان این روزگار مطلقا شکوه وناله نمی‌کرد از تحقیق و نوشتن هم غفلت نمی‌ورزید و بعدها چند کتاب منتشر کرد : «نامهٔ داد و خرد» (شاهنامه فردوسی به نثر)؛ «داستان‌های شاهنامه» (بهترین داستان های شاهنامه به نثر)؛ «خلاصه مخزن الاسرار نظامی گنجوی»؛ «سلام بر حیدربابا». به قرار اطلاع کتابی هم درباره مثنوی مولوی در دست نوشتن داشت که نمی‌دانم به کجا رساند. 

آخرین بار او را در گرمای تفتیدهٔ نزدیکی‌های ظهر یکشنبه ٢۵ تیر ١۴٠٢ در جلوی سالن عروجیان بهشت زهرا دیدم. سیه‌پوش و با دیده «تر»  به خداحافظی با همکلاس دیگر ما، زنده‌یاد شهرام آزادیان، آمده بود. از میان هم دوره‌ای‌ها، فقط من و او در بدرقهٔ این دوستِ مسافر بیگاه دیار خاموشان، بودیم. گفتم در خلوت و تنهایی‌ها، صمیمی بود. این بار هم وقتی فرصت خلوتی یافت، صمیمانه گریست. در عین غم، از روزهای خاطره‌انگیز دوران دانشکده گفتیم و هر دو به هم وعده دادیم که به سراغ هم برویم. اما او با رفتن خود شاید در جهانی دیگر یا در خواب و رؤیایی در صدد تحقق این وعده‌اش برآید و در یکی روزهای دانشکده با من قراری بگذارد یا در روزی بارانی که کلاسورهای خود را برسر گرفته‌ایم…»

انتهای پیام 

    برچسب ها:
لینک کوتاه خبر:

لطفا از نوشتن با حروف لاتین (فینگلیش) خودداری نمایید.

از ارسال دیدگاه های نامرتبط با متن خبر،تکرار نظر دیگران،توهین به سایر کاربران و ارسال متن های طولانی خودداری نمایید.

لطفا نظرات بدون بی احترامی ، افترا و توهین به مسٔولان، اقلیت ها، قومیت ها و ... باشد و به طور کلی مغایرتی با اصول اخلاقی و قوانین کشور نداشته باشد.

در غیر این صورت مطلب مورد نظر را رد یا بنا به تشخیص خود با ممیزی منتشر خواهد کرد.

نظرات و تجربیات شما

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

نظرتان را بیان کنید

آرشیو

Scroll to Top