امروز: دوشنبه, ۵ آذر ۱۴۰۳ / قبل از ظهر / | برابر با: الإثنين 24 جماد أول 1446 | 2024-11-25
کد خبر: 1329 |
تاریخ انتشار : ۱۹ مرداد ۱۳۹۶ - ۱۱:۳۹ | ارسال توسط : |
2514 بازدید
۰
| 11
ارسال به دوستان
پ

چند فیلم هم هست که می‌شود درباره‌شان حرف زد، نوشت و حتی گاه می‌شود تماشای آنها را به دیگران توصیه هم کرد. فیلم‌هایی که در ادامه در این صفحه می‌آید…

پولاد امین: همه ساله در کنار صدها فیلم بی‌ارزش، ضعیف و در بهترین شکل ممکن معمولی فقط چند فیلم معدود اکران می‌شود که ارزش نوشتن، نقد کردن و حتی دیدن داشته باشد. این اصل نه فقط در سینمای نحیف ما که در ‌هالیوود نیز صادق است که سینماهایش پر است از انواع فیلم‌های پاپ‌کورنی که بیشترشان فقط و فقط به درد نوجوانان در آستانه بلوغ می‌خورد و دیگر هیچ. در کنار اینها، اما چند فیلم هم هست که می‌شود درباره‌شان حرف زد، نوشت و حتی گاه می‌شود تماشای آنها را به دیگران توصیه هم کرد. فیلم‌هایی که در ادامه در این صفحه می‌آید، جزو همین گروه است. فیلم‌هایی که اگر چه ممکن است منتقد در نوشته‌اش به آنها حتی تاخته باشد، اما از این نظر که لایق حرف زدن و نوشتن تشخیص‌شان داده، یعنی که حدی از خلاقیت هنرمندانه و ارزش سینما را در آنها یافته است. فیلم‌هایی چون بلوند اتمی ساخته دیوید لیچ (با آن دیوید لینچ نابغه اشتباه نشود!)، دیترویت کاترین بیگلو، …

درباره فیلم بلوند اتمی
اگر جیمز باند زن بود…

سایمن آبرامز- سایت راجر ایبرت| این ساخته ماجرایی- جاسوسی اقتباسی است از رمانی گرافیکی اثر آنتونی جانستون و سام‌هارت با کارگردانی دیوید لیچ و نویسندگی کرت جانستاد. فیلمی که باید درباره‌اش گفت که با وجود این‌که بازیگرانی چون شارلیز ترون، جیمز مک‌آووی، جان گودمن، سوفیا بوتلا، توبی جونز و ادی مارسن در آن ایفای نقش کرده‌اند، بدون حضور شارلیز ترون فقط و فقط کاری هوشمندانه می‌بود. اما حضور او به فیلم روشنایی و وضوح خاصی بخشیده است. این هنرپیشه با توانایی‌های گسترده‌اش به رفتار و منش بسیار خاص قهرمان زن فیلم، جاسوسی انگلیسی به نام لورین بروتون، احساسات عمیقی بخشیده است.
داستان بلوند اتمی درباره جاسوسی انگلیسی است که به دنبال دستیابی به لیستی از افرادی سری است و می‌خواهد مامور بریتانیایی دوجانبه‌ای را پیدا کند که در آلمان غربی کار می‌کند. اما آنچه او واقعا می‌خواهد، مبهم و نامشخص است. او در پس شخصیتی خشک و جیمز باندگونه پنهان شده است. فیلم نیز در تک‌تک عناصر ساختاری‌اش این ابهام را تقویت می‌کند. درواقع می‌شود گفت که قهرمان زن این فیلم ترکیبی است از آتش و یخ. شارلیز ترون اما در این نقش بازی بسیار قابل‌توجهی ارایه می‌دهد. زبان بدن بی‌نقص و عالی و نگاه‌های حساب‌شده‌اش حالتی از هوشمندی را به شخصیتش می‌بخشد و ثابت می‌کند که او گزینه مناسبی برای این نقش بوده است. هرگاه فیلم نزدیک است که دچار پیچش و به هم ریختگی شود،‌ ترون با بازی‌اش به خوبی فیلم را متعادل می‌سازد. او کاری می‌کند به این باور برسید که شخصیت او تنها یک نسخه جدید از جیمز باند نیست. شاید هر کسی برای تماشای بلوند اتمی دلیلی داشته باشد، اما درواقع باید فیلم را به خاطر بازی ترون ببینید.
بازی شارلیز ترون باعث می‌شود در مفاهیم و مضمون فیلم عمیق‌تر شوید. فیلمی است سرشار از موسیقی‌های دهه ۸۰ از آهنگ بادکنک ۹۹ گروه ننا گرفته تا آهنگ دوشنبه  آبی گروه نیو اردر. موسیقی‌هایی که فیلم بلوند اتمی را به‌عنوان اثری آشنا از فیلم‌های نقش‌آفرینی معرفی می‌کند. در کل می‌توان گفت که اشارات به فرهنگ پاپ در این اثر نمودی جدی دارد، نه‌تنها با ‌شخصیت لورین بلکه با فضای تاریخی هم ارتباط برقرار می‌کند، فضایی که لورین از درون آن سفر کرده و به حرکت ادامه می‌دهد. اجرای آهنگ دوشنبه آبی در صحنه‌ای سر میز، نگاه و توجه به لورین را  به‌عنوان ملکه‌ای یخی تثبیت و به ما یادآوری می‌کند که جاسوسی شغل لورین است و او درحال شروع قراردادی جدید است. صحنه اصلی مبارزه فیلم با آهنگی از دیوید بویی به نام آدم‌های گربه‌ای همراه است، آهنگی که با سطری از ایگی پاپ ترانه‌سرای آمریکایی شروع می‌شود، آهنگی که یکی از مشهورترین کارهای بویی در طول سال‌های حضورش در برلین بود. ایده‌های بیشتری در صحنه‌های مبارزه‌ استفاده شده است، جایی که لورین گروهی قاتل را تا درون سالن نمایشی دنبال می‌کند که در آن فیلم استاکر، فیلمی علمی – تخیلی محصول ۱۹۷۹ ساخته آندری تارکوفسکی درحال نمایش است. آنها در قسمت پشتی پرده نمایش ظاهر می‌شوند و از آن‌جا بیرون می‌روند. استاکر در قسمتی است که منطقه‌ای عدنی را نشان می‌دهد، منطقه‌ای که آرزوها و امید‌ها با موجوداتی بیگانه از بین می‌روند. برای لورین و پرسیوال، برلین نسخه شخصی آنها از این شرایط است، شرایطی شبیه به غرب وحشی که هرچیزی امکان وقوع دارد و هرچیزی می‌تواند شما را به کشتن دهد.
داستان در طول هفته‌ اول نوامبر ‌سال ۱۹۸۹ یعنی روزهای قبل از تخریب دیوار برلین رخ می‌دهد. با توجه به مستندات و دانش  تاریخی می‌دانیم که داستان چگونه پایان می‌یابد. اما آنچه این‌جا اهمیت دارد فعالیت‌های جاسوسی، پیشروی و مجموعه اتفاقات پشت سر همی است که برای لورین در مسیر انجام ماموریتش رخ می‌دهد. او برای به سرانجام رساندن کارش، مجبور است به هر شرایط و وضعیتی همراه با ارتباطاتی با افراد مختلف وارد شود. این کارها را برای زنده ماندنش و همچنین برای حفظ جان همکارانش انجام می‌دهد. او به هر یک از شرایط و موقعیت‌ها از دیدی تاکتیکی اشاره می‌کند تا احساسی. وضع و حالات لورین سردوخشک است، ویژگی‌هایی اساسی از شخصیت او که فعالیت‌هایش ضرورت داشتن چنین شخصیتی را اثبات می‌کند. او به‌عنوان یک زن لازم است همیشه حالتی دفاعی داشته باشد، چون او به هر شرایط و موقعیتی ورود پیدا می‌کند و می‌داند که همه می‌خواهند به او پیشنهاد دهند یا از او سودجویی و استفاده ابزاری کنند. در هر مرحله با کسانی روبه‌رو می‌شود که به روشنی می‌خواهند او را فریب دهند یا کسانی که طرف او هستند اما طوری به‌نظر می‌رسند که انگار می‌خواهند علیه او اقداماتی کنند. ابتدا گروهی افسر اشتازی برایش کمین می‌کنند و می‌خواهند خود را معرفی کنند. سپس با جاسوس بریتانیایی دیوید پرسیوال (با بازی جیمز مک‌آووی) ملاقات می‌کند که به خاطر مقام پایینش چندان مفید و کارآمد به‌نظر نمی‌آید. جاسوسی فرانسوی با نام دِلفین(سوفیا بوتلا) نیز در ادامه به لورین کمک می‌کند، اما حتی او هم در ابتدا قابل‌اعتماد نیست.

نگاهی به فیلم دیترویت
قربانیان شکنجه، خشونت و بی‌رحمی

دیوید ادلستاین- سایت Vulture| جدیدترین ساخته کاترین بیگلو کارگردان اسکاری که از او با عنوان جدی‌ترین سینماگر زن ‌هالیوود نیز یاد می‌شود، از بازیگرانی چون جان بویگا، ویل پولتر، الجی اسمیت و جیسن میچل برای روایت داستان تاریخی‌اش بهره می‌برد. دیترویت درواقع اهمیتش را مدیون همین جنبه است؛   این‌که جزو نادر فیلم‌هایی است که واقعه شورش‌های دیترویت در‌ سال ۱۹۶۷ را دستمایه روایت قرار داده و نشان می‌دهد که در سومین شب این شورش‌ها که به کشته شدن ۴٣ نفر، ازجمله یک پلیس سفیدپوست انجامید، چه گذشته است. تأکید روی مرگ این پلیس نیز به این دلیل است که در آن‌ روزها همچنان که تانک‌ها به خیابان‌ها ریخته بودند و ۴٢ نفر دیگر نیز جان داده بودند، قتل این پلیس تنها چیزی بود که در ذهن نیروهای پلیس و گارد امنیت ملی وجود داشت. نیروهای حافظ صلح از گلوله تک‌تیراندازها می‌ترسیدند و ادعا می‌کردند که صدای شلیک چند گلوله را در هتل الجیرز شنیده‌اند. در آن شب تابستانی در الجیرز، گروهی از سیاه‌پوست‌ها مشغول خوشگذرانی بودند. آنچه بعدا در آن هتل اتفاق افتاد، جلسات طولانی شکنجه‌های روانی و جسمی بود که منجر به قتل سه سیاه‌پوست شد.
دیترویت نام مناسبی برای فیلم جدید کاترین بیگلو نیست و می‌شود گفت این عنوان در مقایسه با ابعاد ماجرا اسم گسترده‌ای است. فیلم، اما فیلم فرساینده‌ای است که به نمایش واقعه هتل الجیرز می‌پردازد که در سومین شب شورش‌های دیترویت روی داد. فیلم جز این نگاهی به چیز دیگری
نداشته است.
اگر بگوییم بیگلو و مارک بول که بیشتر کارهایش را نوشته، ارادت خاصی نسبت به شکنجه دارند، در حق آنها بی‌انصافی نکرده‌ایم. آنها در آخرین همکاری خود در فیلم سی‌دقیقه نیمه‌شب، نوعی بازجویی پیشرفته را به تصویر کشیدند که هولناک، ولی ثمربخش بود. از همان نوع بازجویی‌ها که جرج بوش در دوران ریاست‌جمهوری خود از آن یاد کرده بود. اما وقتی که بابت نمایش این بازجویی‌ها مورد انتقاد واقع شدند، کاترین بیگلو با لحنی مستبدانه ادعا کرد که به تصویرکشیدن اتفاقات به معنی تأیید آنها نیست. بازجویی و شکنجه این‌بار نیز در فیلم دیترویت بیگلو نقشی بنیادین دارد که البته این‌بار شکنجه نه با هدف دستیابی به اطلاعات، بلکه در قالب مجموعه‌ای از اعمال روان‌پریشانه و نژادپرستانه نشان داده می‌شود. به گفته نویسنده‌ای در این فیلم با تئاتری از خشونت و بی‌رحمی طرف هستیم که در آن، ترحم نخستین قربانی است و عدالت، آخرین.
نمی‌گویم دیترویت فیلمی است که تنها به خودش فکر می‌کند. کاترین بیگلو و بول یک‌بار دیگر تصمیم گرفته‌اند داستان خود را به شیوه‌ای روایت کنند که غریزه بیننده را تحریک کند. به این دلیل از تصویر کردن هیچ رفتار دیوانه‌واری ابایی نداشته‌اند. ازجمله نشان دادن پلیس دیوانه‌ای به نام کراوس با بازی ویل پولتر که کشتن کمترین کار اوست. او که در اوایل فیلم یک دزد را می‌کشد، وقتی یک کارآگاه به او می‌گوید که به‌خاطر قتل بازداشت خواهد شد، دوباره وارد خیابان می‌شود. البته شاید این مسأله آنقدرها هم غیرقابل توجیه نباشد.
ارتش آمریکا زمانی که مشغول ثبت نام برای ارسال سرباز به عراق بود، کمی از استانداردهای خود عقب‌نشینی کرد تا بتواند نیروهای بیشتری استخدام کند. در جولای ۱۹۶۷ هم دیترویت درحال سوختن بود، باید هر نیروی نظامی که در دسترس بود، وارد خیابان‌ها می‌شد. فیلم به‌گونه‌ای آغاز می‌شود که انگار می‌خواهد داستان کل شهری را روایت کند که در آستانه انفجار است. ابتدا داستان مهاجرت سیاهپوستان جنوبی بعد از جنگ جهانی اول روایت می‌شود و سپس بیگلو به نمایش نقطه اشتعال شورش‌های ۶۷ می‌پردازد. به جایی که یک پلیس به یک باشگاه شبانه حمله می‌کند. این زاویه دید گسترده که یکی از مزیت‌های فیلم است تنها تا نیم‌ساعت اول ادامه می‌یابد. دیگر نمی‌بینیم این شورش‌ها چگونه به چنین آسیب و پایانی رسید. برای بیگلو و نویسنده‌اش تمام مسیرهای روایت داستان به هتل الجیرز ختم می‌شود. در هتل خالی شدن ناگهانی سالن نمایش را می‌بینیم و حمله به اتوبوس نوازندگانی را که قرار بوده در هتل برنامه اجرا کنند.
بیگلو و بول شاید با هدف نمایش یک مقدمه برای ماجراهای اصلی، این نمایش پرتنش اما خوشایند را به اجرا می‌گذارند که به نظر می‌آید در واقعیت، چنین چیزی رخ نداده است. ولی به قدری خوب اجرا شده است که اصلا مهم نیست. بعد می‌بینیم که چگونه پلیس سفیدپوستی که درحال عذاب‌دادن یک شهروند سیاهپوست است این شهروند را می‌کشد. در دل چنین نمایشی است که تراژدی‌های غم‌انگیز رخ می‌دهد و وارد قلب تاریک دیترویت می‌شویم. صحنه‌ای که در آن پنج مرد سیاهپوست و دو زن سفید پوست به دستور پلیس‌ها رو به دیوار قرار می‌گیرند. این پلیس‌ها آنها را زیر مشت و لگد و شکنجه قرار می‌دهند و از آنها می‌خواهند اسلحه و هویت فردی که به آنها تیراندازی کرده است را لو دهند. شاید تصور کنید بعد از ۵ یا ١٠ دقیقه این بازجویی به پایان می‌رسد، ولی همچنان ادامه می‌یابد طوری که فکر می‌کنید ساعت‌هاست مشغول تماشای آن هستید. جمعیتی که در کنار من فیلم را می‌دیدند در میانه آن به گریه افتادند. من هم از صمیم قلب می‌خواستم بر سر پلیس‌های داستان و سازندگان فیلم فریاد بزنم که تمامش کنید! سوال مهم این است که آیا بکارگیری تکنیک‌های فاشیستی برای انتقاد از فعالیت‌های ضدفاشیستی واقعا باعث نفرت از فاشیسم می‌شود یا خیر؟ شاید تنها باعث شود ما هم خواستار شکنجه آدم بدهای داستان شویم.  در پایان باید گفت که بیگلو و بول دیترویت را چندان وارد پیچیدگی‌های اخلاقی نمی‌کنند.
آنها تمایلی به نمایش مشکلات روحی پلیس‌ها یا این احساس اساسی نشأت گرفته از ضعف که مردم را به چنین خشونت‌هایی می‌کشاند، ندارند. آنها انفعال دیزماکس یا تفکرات بعدی او درباره کارهایی که انجام نداده است را چندان مورد توجه قرار نمی‌دهند. کاری که بیگلو در عوض انجام می‌دهد این است که در آن لحظه ما را با این افراد در این اتاق تنها می‌گذارد. او نوعی احساس ناتوانی را به نمایش می‌گذارد که فراتر از حد تصورات ماست. او همین ناتوانی را در صحنه‌های دادگاه و حتی تا عنوان‌بندی پایانی ادامه می‌دهد. حتی زمان که  به دنیای خود برمی‌گردیم باز هم می‌توانیم ببینیم که همین سناریو در چرخه‌ای بی‌پایان درحال تکرار است. فیلم‌هایی همچون دیترویت کمترین کارکردی که دارند، این است که مانع فراموشی این ماجراها می‌شوند. آنچه در دیترویت رخ داده است قرار نیست حتما در دیترویت باقی بماند.

نگاهی به فیلم کشتن گوزن مقدس
بازی‌های مسخره!

گرگوری الوود – Collider| فیلم کشتن گوزن مقدس را یورگوس لانتیموس، سینماگر مولف یونانی براساس فیلمنامه‌ای حاصل همکاری خودش با ایتایمیس فیلیپو ساخته و کالین فارل، نیکول کیدمن، رافی کسیدی، بیل کمپ، آلیسیا سیلوراستون و بری کیوگان در آن بازی کرده‌اند. نکته عجیب در مورد این فیلم ژانر آن است که وقتی داستانش را از زبان کارگردان فیلم بشنویم، شگفت‌انگیزتر هم جلوه خواهد کرد. فراموش نکرده‌ایم سخنان یورگوس لانتیموس در جریان کنفرانس خبری فیلمش در جشنواره کن ۲۰۱۷ را که وقتی از او درباره عامدانه بودن جدی یا کمدی برگزار شدن لحظات تکان دهنده فیلم سوال شد، اعلام کرد که کشتن گوزن مقدس در اصل قرار بود یک کمدی باشد. با این حال زمانی که کار فیلمبرداری آغاز شده و فیلم وارد اتاق تدوین می‌شود، سازندگان متوجه می‌شوند که می‌توان ژانر فیلم را به‌طورکلی تغییر داد. البته در طول اکران فیلم گهگاهی صدای خنده میان تماشاچیان شنیده می‌شد، ولی نتیجه نهایی کار، یک درام متقاعد‌کننده و آزاردهنده شده که ممکن است شما را سرگشته کند.
فیلم کشتن گوزن مقدس با داستانی که در دل شهر کاملا آمریکایی سینسیناتی می‌گذرد، بی‌کمترین ارتباطی به محل وقوع رخدادهای فیلم، اثر عجیبی است. در آغازین لحظات فیلم، یک قلب واقعی انسان را می‌بینیم که بر روی میز جراحی قرار گرفته است. روی آن تصویر یکی از سمفونی‌های شوبرت درحال پخش است و به تدریج می‌بینیم که یک جراح هم وارد قاب می‌شود. جراحی که می‌خواهد این عضو از بدن را به کار گیرد. عضوی که به نظر می‌رسد در دنیای بی‌حفاظ بیرون، همچنان به ضربان خود ادامه خواهد داد. این صحنه پرتنش نشان می‌دهد که زندگی یک فرد تا چه حد ممکن است در دستان شخص دیگری باشد و این اقدام‌ها چه عواقبی با خود دارند.
قهرمان اول فیلم لانتیموس، استیون مورفی است که نقشش را کالین فارل بازی می‌کند. یک متخصص قلب مرفه که همسرش آنا هم پزشک موفق است – که نقش او را هم نیکول کیدمن برعهده دارد. آنها دو بچه دارند؛ یک دختر نوجوان به نام کیم و پسری کوچک‌تر به نام باب. استیون همچنین یک رابطه عجیب با نوجوانی به نام مارتین دارد. آنها در غذاخوری با یکدیگر ملاقات می‌کنند و کنار رودخانه با هم حرف می‌زنند. به شکل گیج‌کننده‌ای، استیون یک ساعت به‌عنوان هدیه به مارتین می‌دهد. بین همکارانش او را به‌عنوان همکلاسی دخترش معرفی می‌کند. اوضاع به این سادگی نمی‌ماند. با وجود این‌که هنوز جزییات این ارتباط برای خانواده استیون مشخص نشده است، اما مارتین برای شام به منزل آنها می‌آید. این ارتباط تا حدی (و این تا حدی خیلی مهم است) برای خانواده و همکاران استیون عجیب به نظر می‌آید. اما آنها به ندرت در این مورد سوالی می‌پرسند، چرا که نسبت به انسان خوش قلبی مثل استیون که یکی از ارکان مهم جامعه اطرافش است، نمی‌توان دچار سوءظن شد. اما به‌هرحال چنین روابطی زمانی دچار پیچیدگی می‌شوند و اوضاع این رابطه نیز زمانی پیچیده می‌شود که مارتین یک روز عصر وارد محل کار استیون می‌شود و بابت این‌که استیون تنهایی شام خورده است او را ملامت می‌کند. در همین موقع است که مارتین از استیون می‌خواهد که با مادرش رابطه داشته باشد. در برنامه‌هایی که مارتین در نظر دارد نوعی روش مشخص دیده می‌شود. می‌فهمیم پدر مارتین حین عمل جراحی قلب مرده است. استیون همچنان که تلاش می‌کند با درخواست‌های نامتعارف مارتین به نوعی تا کند، این احساس گناه را همیشه در خود حس می‌کند.
زمانی که استیون به مارتین می‌گوید که نمی‌خواهد با هدف زندگی با او و مادرش خانواده خودش را ترک کند، بار دراماتیک فیلم به شکل قابل توجهی افزایش می‌یابد. مارتین کتاب به دست و با اعتماد به نفسی بی نظیر به آرامی به استیون می‌گوید که یکی از اعضای خانواده او باید کشته شود، و اگر خود استیون شخص مقتول را انتخاب نکند، این کار به صورت چرخشی و غیرقابل کنترل انجام می‌شود. این قربانی‌ها ابتدا توانایی راه رفتن را از دست می‌دهند، سپس خون از چشمانشان بیرون می‌زند و در آخر می‌میرند. این داستان از نظر استیون غیرمعقول به نظر می‌آید، اما یک روز صبح باب بیدار می‌شود و متوجه می‌شود که نمی‌تواند از تختش خارج شود چرا که پاهایش کاملا بی‌حس شده‌اند. آزمایشات پزشکی وضع باب را کاملا طبیعی نشان می‌دهد و همین مسأله، استیون و آنا را گیج می‌کند. همکاران آنها معتقدند این مشکل مربوط به روح و روان باب است، اما استیون می‌داند حقیقت ماجرا چیست. زمانی که کیم هم توانایی حرکت را از دست می‌دهد، پیشگویی مارتین مهیب‌تر از همیشه به نظر می‌آید.
استیون زمانی که متوجه می‌شود برای نجات خانواده‌اش هیچ کاری از دستش برنمی‌آید به اوج ناامیدی می‌رسد. در این حین آنا تلاش می‌کند بفهمد آیا استیون واقعا در مرگ پدر مارتین نقش داشته است یا خیر. اوضاع زمانی پیچیده‌تر می‌شود که کیم عاشق مارتین می‌شود، همان پسری که می‌خواهد او و خانواده‌اش را از
میان بردارد.
درباره کشتن گوزن مقدس  باید گفت که این فیلم از بسیاری جهات شبیه اقتباس شخصی کارگردان از فیلم بازی‌های مسخره میشائیل‌هانکه به نظر می‌رسد. یک فیلم تکان‌دهنده و حتی شوکه‌کننده که در آن کنترل، انتخاب بی‌دردسر یا پایان خوشی وجود ندارد. تفاوت در این جاست که برخلاف ‌هانکه که بر روی ماهیت اجتناب‌ناپذیر مرگ تمرکز کرده بود، لانتیموس بیشتر به دنبال نمایش ترس است، ترسی که هم شخصیت‌ها و هم مخاطبان فیلم با آن دست و پنجه نرم می‌کنند. او تنها به فکر آزردن تماشاگر نیست، بلکه می‌خواهد احساساتش را هم به مرز ویرانی بکشاند…

لینک کوتاه خبر:

لطفا از نوشتن با حروف لاتین (فینگلیش) خودداری نمایید.

از ارسال دیدگاه های نامرتبط با متن خبر،تکرار نظر دیگران،توهین به سایر کاربران و ارسال متن های طولانی خودداری نمایید.

لطفا نظرات بدون بی احترامی ، افترا و توهین به مسٔولان، اقلیت ها، قومیت ها و ... باشد و به طور کلی مغایرتی با اصول اخلاقی و قوانین کشور نداشته باشد.

در غیر این صورت مطلب مورد نظر را رد یا بنا به تشخیص خود با ممیزی منتشر خواهد کرد.

نظرات و تجربیات شما

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

نظرتان را بیان کنید

آرشیو

Scroll to Top