کتاب «خوشیها و روزها» نوشته مارسل پروست
ترجمه: مهدی سحابی
نشر مرکز
صفحات ۱۶۱ – ۱۶۳
«جاهطلبی بیش از پیروزی سرمست میکند؛ همه چیز را آرزو شکوفا، تملک پژمرده میکند؛ خیال زندگی بهتر از زیستن آن است، هر چند که زیستنش هم خیال کردنش باشد، اما به شیوهای در عین حال کمتر اسرارآمیز و کمتر روشن، خیالی گنگ و سنگین، شبیه خیال پراکنده در ضمیر سست جانورانی که نشخوار میکنند. نمایشنامههای شکسپیر در اتاق تمرین زیباترند تا روی صحنه. شاعرانی که دلبرانی جاودانی آفریدهاند اغلب جز خدمتکاران پیشپاافتاده مهمانخانهها زنی به خود ندیدهاند، حال آنکه شهوترانانی که مایه غبطه همهاند هیچ به کنه زندگیای که سپری میکنند، یا به بیان بهتر سپریشان میکند، پی نمیبرند. – پسرک دهسالهای را میشناختم که تنی رنجور و تخیلی پیشرس داشت، و به دخترکی بزرگتر از خودش عشقی صرفا ذهنی میورزید. ساعتها پس پنجره میایستاد تا گذر دختر را ببیند، اگر نمیدیدش گریه میکرد، و اگر میدیدش باز گریه میکرد و حتی بیشتر. بسیار به ندرت، لحظههایی بسیار کوتاه کنار دختر میگذرانید. دیگر نه میخوابید و نه چیزی میخورد. روزی خود را از پنجره پایین انداخت. اول پنداشته شد که نومیدی از رسیدن به یار او را به خودکشی انگیخته است. اما برعکس، دانسته شد که تازه با او گفتوگویی طولانی کرده و دختر به او بغایت مهربانی نشان داده بود. آنگاه حدس زده شد که در پی این سرمستی، که شاید امکان دوباره چشیدنش را نمیدانست، از زندگی بیمزهای که برایش مانده بود دل برید. از درددلهایی که اغلب در گذشته با یکی از دوستانش گفته بود برآمد که هر بار با دیدن ملکه رویاهایش دچار دلسردی میشد؛ اما همین که از او دور میشد تخیل بارآورش همه نیرو و اقتدار دخترک غایب را به او بازمیگردانید، و پسرک دوباره آرزومند دیدار او میشد. پسر هر بار میکوشید دلیل دلسردیاش را در عیب شرایطی ببیند که اتفاقی پیش میآمد. پس از آن دیدار و گفتوگوی غایی، که در آن با تخیل نیرومندش یار را به حد کمالی رسانید که سرشتش قابلیت رسیدن به آن را داشت، و نومیدانه این کمال ناقص را با کمال مطلقی مقایسه کرد که با آن زندگی میکرد، و از آن میمرد، خود را از پنجره پایین انداخت. پس از آن حادثه سفیه شد و عمر طولانی کرد، و از آن پایین افتادن فراموشی جانش برایش باقی ماند، فراموشی اندیشهاش و فراموشی گفتههای آن دختر که با او دیدار میکرد اما دیگر نمیدیدش. دختر به رغم همه التماسها و تهدیدها با او ازدواج کرد و سالها بعد درگذشت بیآنکه هرگز توانسته باشد خود را به او بشناساند.
زندگی چون این یار است. خیالش را در سر میپروریم، و به خیالش دل میبندیم. نباید بکوشیم آن را زندگی کنیم: همچون آن پسرک خود را به درون سفاهت پرتاب خواهیم کرد، البته نه یکباره چه در زندگی همه چیز خردهخرده و نامحسوس به خرابی میگراید. پس از ده سالی، دیگر رویاهایمان را بازنمیشناسیم، انکارشان میکنیم، چون گاوی برای دمی چریدن زندگی میکنیم. و کسی چه میداند که آیا از وصلتمان با مرگ جاودانگی آگاهانهمان زاییده خواهد شد یا نه؟»
مارسل پروست، نویسنده فرانسوی در ۱۰ ژوئیه ۱۸۷۱ متولد شد. اغلب او را با «در جستوجوی زمان ازدسترفته» میشناسند اما از دیگر آثار او میتوان به «آلبرتین گمشده» و «خوشیها و روزها» اشاره کرد. مارسل پروست از کودکی بیمار بود و سلامتی شکنندهای داشت. او در سال ۱۸۸۰ برای نخستین بار دچار حمله بیماری آسم شد. سرانجام در میانه اکتبر سال ۱۹۲۲ به برونشیت دچار شد و در ۱۸ نوامبر ۱۹۲۲ درگذشت. پس از مرگ او، در سال ۱۹۲۳ «اسیر» در دو جلد، در سال ۱۹۲۵ «گریخته» در دو جلد، در سال ۱۹۲۷ «زمان بازیافته» در دو جلد، در سال ۱۹۵۲ رمان «ژان سنتوی» در دو جلد و در سال ۱۹۵۴ اثر ناتمام «ضد سنتبوو» منتشر شد.
انتهای پیام
لطفا از نوشتن با حروف لاتین (فینگلیش) خودداری نمایید.
از ارسال دیدگاه های نامرتبط با متن خبر،تکرار نظر دیگران،توهین به سایر کاربران و ارسال متن های طولانی خودداری نمایید.
لطفا نظرات بدون بی احترامی ، افترا و توهین به مسٔولان، اقلیت ها، قومیت ها و ... باشد و به طور کلی مغایرتی با اصول اخلاقی و قوانین کشور نداشته باشد.
در غیر این صورت مطلب مورد نظر را رد یا بنا به تشخیص خود با ممیزی منتشر خواهد کرد.